آرزو می کردم دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز چهار فصلش همه
آراستگی است
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی است
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هرکسی دل نیست
قلبها صیقلی از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند