وقتی که آب...

وقتی که آب

 

پیاله جای پایت را

 

روی ساحل سربزیر شمال پرمی کند

 

می توانی دلت را از نامم خالی کنی

 

و روسری ات را به خواب دریا ببری

 

دست خالی که نمی شود به پیشواز خاطره ها رفت

 

من هم وقتی چمدانم پر از گریه شد

 

راه می افتم

 

حالا دیگر فهمیده ام

 

راهی که بسوی دریا می رفت

 

از در خانه ما هم گذشته است

من کف دستهایم را...

من کف دستهایم را

 

از روی هم بر می دارم

 

و زیر نور چشمهای تو می گیرم

 

تا گمان نکنی که آسمان رنگ به رنگ خیالهایم را

 

از تو پنهان کرده ام

 

 

. . . پروانه ها

 

تنها وقتی که پرواز نمی کنند

 

بالهایشان را به هم می چسبانند

 

آرزو می کردم...

آرزو می کردم دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را

 

من گمان می کردم

 

دوستی همچون سروی سرسبز چهار فصلش همه

 

آراستگی است

 

من چه می دانستم

 

هیبت باد زمستانی است

 

من چه می دانستم

 

سبزه می پژمرد از بی آبی

 

سبزه یخ می زند از سردی دی

 

من چه می دانستم

 

دل هرکسی دل نیست

 

قلبها صیقلی از آهن و سنگ

 

قلبها بی خبر از عاطفه اند